ديدار آخر
ديدار آخر♦ ياد ياران
آرش معتمد
۱۸ خرداد ۱۳۸۵
آرش معتمد
۱۸ خرداد ۱۳۸۵
روز آن لاین
خلاصه:
به آذين رفت و در سکوتي که بايسته او نبود. و حتي کساني از ما زبان دشمن بر مردي گشودند که در دو رژيم "ميهان آقايان" بود و شش سال آغاز هفتاد سالگي خود را در زندان بسر برد. وداع با او بي جنجال و مراسم و تبليغ بود. اين گزارشي است از د يدار آخر با هنرمند فرهيخته اي که همه عمر در انتظار آزادي بود.
-->
به آذين رفت و در سکوتي که بايسته او نبود. و حتي کساني از ما زبان دشمن بر مردي گشودند که در دو رژيم "ميهان آقايان" بود و شش سال آغاز هفتاد سالگي خود را در زندان بسر برد. وداع با او بي جنجال و مراسم و تبليغ بود. اين گزارشي است از د يدار آخر با هنرمند فرهيخته اي که همه عمر در انتظار آزادي بود.
آزادي، آزادي و آزادي
غرق در گستره ايي از عطر شيرين و گرم گل ها و ميوه ها. خنکاي خواستني، آميخته به گرماي ابتداي تابستان. يک خانه ي قديمي در عطر گل و سبزه هاي تازه آب خورده و طراوت ميوه هاي تازه رسيده بر شاخه هاي انبوه. يک کتابخانه بزرگ و عشق بي نهايت من براي فتح هر برگ و هر سطر هر کتابش. شوق کودکانه ي ابتداي تعطيلات. هنوز آن رديف از کتاب ها را به وضوح مي توانم مجسم کنم رديف هايي منظم به ترتيب نويسنده ها شعرا و مترجم ها و آن رديف محبوب از کارهاي "م.ا. به آذين". اين اسم در دنياي من اسمي زيبا و آشنا بود. و اينطور به من آموخته بودند که اين نام هم از آن نام هايي ست که بر هر جا بنشيند ارزش خواندن را با خودش دارد. به خوبي به خاطر مي آورم. روزهايي بود شبيه همين روزها.
به خاکي که پيکر او را در برگرفته نگاه مي کنم در پناه شاخه هاي بلند گل هاي سرخ. فکر مي کنم خاک اين قبرستان انگار برگزيده شده تا مدفن مبارزان باشد از همان سال هاي اعدام هاي دسته جمعي که حالا صدها قبر بي اسم و نشان باقي گذاشته اينجا تا به امروز.
جمعيت اندک و آرام است. اين خواسته ي خود استاد بوده. به آن رفقاي قديم نگاه مي کنم به اين تعداد اندک که هنوز با هم مانده اند. به درويشيان که از استاد مي گويد و سايه که توان خواندن شعري را که سروده ندارد. جمعيت فرياد مي کند: " درود بر به آذين" و به هر جاي هر ماتم و نوحه سرايي، فضاي خلوت و سبز يک بعدازظهر بهاري پر مي شود از هم آوايي خاطره ي "مرغ سحر".
و باز همه ستايش اوست و بعد از هر ستودني، جمعيت کوچک دست مي زند و درود مي فرستد. کمي نگراني هم هست انگار همه در عين آرامش، مراقب اطراف هم هستند. سعي همه بر اين است که همه چيز در عين احترام، خلاصه، آرام و در سکوت انجام پذيرد. قرآن خوان قبرستان با اين که متوجه شده مراسم مذهبي نيست اما دلش نمي آيد دل بکند و برود. او هم نشسته کنار خاک و تماشا مي کند.
از شعري مي گويند که يکي از دوستان شاعر در رثاي او سروده با اين مضمون که: "جز تعدادي معدود از يارانش از شنيدن خبر رفتن او دست نگزيده اند و اين که اين تنهايي سرنوشت محتوم آدم هايي مثل اوست..."
درويشيان از تأثير شعر آرش کمانگير و ترجمه هايي مي گويد که آن زمان شوق مبارزه در آنها که جوان و دربند بودند را زنده مي کرده. از شب هاي شعر سال پنجاه و شش مي گويد و آن جمله ي معروف به آذين در انتهاي آن برنامه خطاب به جوانان: "هر چه که ديديد و شنيديد فقط يک چيز بود آزادي و آزادي و آزادي"
من به عظمت خاطره و به رفاقت هايي فکر مي کنم که بر اساس اعتقادي شکل گرفتند و فقط معدودي از آنها برجا ماندند. فکر مي کنم به گذشته به قسمتي از تاريخ که شايد ديگر تکرار نشود. متني که خود استاد براي اعلاميه ي ترحيم خودش نوشته خوانده مي شود: "...رفتن نه جاي اندوه دارد نه جاي شادي بلکه حادثه ييست طبيعي و ناگزير و راهيست که بايد رفت ... "
يکي از رفقاي قديمي مي گويد: "ياران آيا واقعاً به آذين رفت؟ واقعاً رفت؟" و من به اين فکر مي کنم که ناباوري جز لاينفکي ست در از دست دادن يک عزيز، يک نزديک. در انتهاي اعلاميه آمده: "محمود اعتماد زاده، فرزند زمين، به مادر پيوست". جمعيت بر او درود مي فرستد.
اين آرام ترين و معنوي ترين خاکسپاري بود که تا به حال ديده بودم. بدون اجراي هيچکدام از آن مراسم مرسوم. فکر مي کنم آنچه که باقي مي ماند بعد از مرگ، رنگ هيچ مرامي را به خودش نمي گيرد. سياست مي ميرد، آرمان ها فراموش مي شوند. فقط يک چيز باقي مي ماند. حقيقت وجود. هنر و ادب باقي مي ماند که عين عشق است عين حقيقت. فقط همين باقي مي ماند و هر کس براي رسيدن به اين روشني راه و روش خودش را دارد.
فضاي اطراف سرشار از عطر گل هاي سرخ است. فکر مي کنم که من، فرزند اين زمانه، خسته و خالي از هر شعاري، تنها پرم از آن حس و خاطره خوب به وقت خواندن کتاب هاي يک کتابخانه و کشف دنياهايي بهتر که در آنها ترسيم مي شد. سرشارم از خاطره ي روزهاي نوجواني و آنهمه شگفتي که در هر سطر "ژان کريستف" بود و آن همه شور و شيدايي "جان شيفته".
اين بار در راه بازگشت از سر خاک، کمتر احساس دلتنگي مي کنم به نظرم مي رسد مجموعه ايي آرام و با وقار از آدمهايي را پشت سر مي گذارم که به حقيقتي رسيده اند. در حقيقتي در محبتي کامل شده اند، بر اساس آنچه که به آن اعتقاد داشته اند درست يا غلط زندگي کرده اند و حالا در گوشه ايي سبز آرام گرفته اند. و اين منم که اول راهم من که هنوز براي رفتن کامل نشده ام. فکر مي کنم باشد که خداوند، فلک، طبيعت، شام تاريک من را سحر کند.
خلاصه:
به آذين رفت و در سکوتي که بايسته او نبود. و حتي کساني از ما زبان دشمن بر مردي گشودند که در دو رژيم "ميهان آقايان" بود و شش سال آغاز هفتاد سالگي خود را در زندان بسر برد. وداع با او بي جنجال و مراسم و تبليغ بود. اين گزارشي است از د يدار آخر با هنرمند فرهيخته اي که همه عمر در انتظار آزادي بود.
-->
به آذين رفت و در سکوتي که بايسته او نبود. و حتي کساني از ما زبان دشمن بر مردي گشودند که در دو رژيم "ميهان آقايان" بود و شش سال آغاز هفتاد سالگي خود را در زندان بسر برد. وداع با او بي جنجال و مراسم و تبليغ بود. اين گزارشي است از د يدار آخر با هنرمند فرهيخته اي که همه عمر در انتظار آزادي بود.
آزادي، آزادي و آزادي
غرق در گستره ايي از عطر شيرين و گرم گل ها و ميوه ها. خنکاي خواستني، آميخته به گرماي ابتداي تابستان. يک خانه ي قديمي در عطر گل و سبزه هاي تازه آب خورده و طراوت ميوه هاي تازه رسيده بر شاخه هاي انبوه. يک کتابخانه بزرگ و عشق بي نهايت من براي فتح هر برگ و هر سطر هر کتابش. شوق کودکانه ي ابتداي تعطيلات. هنوز آن رديف از کتاب ها را به وضوح مي توانم مجسم کنم رديف هايي منظم به ترتيب نويسنده ها شعرا و مترجم ها و آن رديف محبوب از کارهاي "م.ا. به آذين". اين اسم در دنياي من اسمي زيبا و آشنا بود. و اينطور به من آموخته بودند که اين نام هم از آن نام هايي ست که بر هر جا بنشيند ارزش خواندن را با خودش دارد. به خوبي به خاطر مي آورم. روزهايي بود شبيه همين روزها.
به خاکي که پيکر او را در برگرفته نگاه مي کنم در پناه شاخه هاي بلند گل هاي سرخ. فکر مي کنم خاک اين قبرستان انگار برگزيده شده تا مدفن مبارزان باشد از همان سال هاي اعدام هاي دسته جمعي که حالا صدها قبر بي اسم و نشان باقي گذاشته اينجا تا به امروز.
جمعيت اندک و آرام است. اين خواسته ي خود استاد بوده. به آن رفقاي قديم نگاه مي کنم به اين تعداد اندک که هنوز با هم مانده اند. به درويشيان که از استاد مي گويد و سايه که توان خواندن شعري را که سروده ندارد. جمعيت فرياد مي کند: " درود بر به آذين" و به هر جاي هر ماتم و نوحه سرايي، فضاي خلوت و سبز يک بعدازظهر بهاري پر مي شود از هم آوايي خاطره ي "مرغ سحر".
و باز همه ستايش اوست و بعد از هر ستودني، جمعيت کوچک دست مي زند و درود مي فرستد. کمي نگراني هم هست انگار همه در عين آرامش، مراقب اطراف هم هستند. سعي همه بر اين است که همه چيز در عين احترام، خلاصه، آرام و در سکوت انجام پذيرد. قرآن خوان قبرستان با اين که متوجه شده مراسم مذهبي نيست اما دلش نمي آيد دل بکند و برود. او هم نشسته کنار خاک و تماشا مي کند.
از شعري مي گويند که يکي از دوستان شاعر در رثاي او سروده با اين مضمون که: "جز تعدادي معدود از يارانش از شنيدن خبر رفتن او دست نگزيده اند و اين که اين تنهايي سرنوشت محتوم آدم هايي مثل اوست..."
درويشيان از تأثير شعر آرش کمانگير و ترجمه هايي مي گويد که آن زمان شوق مبارزه در آنها که جوان و دربند بودند را زنده مي کرده. از شب هاي شعر سال پنجاه و شش مي گويد و آن جمله ي معروف به آذين در انتهاي آن برنامه خطاب به جوانان: "هر چه که ديديد و شنيديد فقط يک چيز بود آزادي و آزادي و آزادي"
من به عظمت خاطره و به رفاقت هايي فکر مي کنم که بر اساس اعتقادي شکل گرفتند و فقط معدودي از آنها برجا ماندند. فکر مي کنم به گذشته به قسمتي از تاريخ که شايد ديگر تکرار نشود. متني که خود استاد براي اعلاميه ي ترحيم خودش نوشته خوانده مي شود: "...رفتن نه جاي اندوه دارد نه جاي شادي بلکه حادثه ييست طبيعي و ناگزير و راهيست که بايد رفت ... "
يکي از رفقاي قديمي مي گويد: "ياران آيا واقعاً به آذين رفت؟ واقعاً رفت؟" و من به اين فکر مي کنم که ناباوري جز لاينفکي ست در از دست دادن يک عزيز، يک نزديک. در انتهاي اعلاميه آمده: "محمود اعتماد زاده، فرزند زمين، به مادر پيوست". جمعيت بر او درود مي فرستد.
اين آرام ترين و معنوي ترين خاکسپاري بود که تا به حال ديده بودم. بدون اجراي هيچکدام از آن مراسم مرسوم. فکر مي کنم آنچه که باقي مي ماند بعد از مرگ، رنگ هيچ مرامي را به خودش نمي گيرد. سياست مي ميرد، آرمان ها فراموش مي شوند. فقط يک چيز باقي مي ماند. حقيقت وجود. هنر و ادب باقي مي ماند که عين عشق است عين حقيقت. فقط همين باقي مي ماند و هر کس براي رسيدن به اين روشني راه و روش خودش را دارد.
فضاي اطراف سرشار از عطر گل هاي سرخ است. فکر مي کنم که من، فرزند اين زمانه، خسته و خالي از هر شعاري، تنها پرم از آن حس و خاطره خوب به وقت خواندن کتاب هاي يک کتابخانه و کشف دنياهايي بهتر که در آنها ترسيم مي شد. سرشارم از خاطره ي روزهاي نوجواني و آنهمه شگفتي که در هر سطر "ژان کريستف" بود و آن همه شور و شيدايي "جان شيفته".
اين بار در راه بازگشت از سر خاک، کمتر احساس دلتنگي مي کنم به نظرم مي رسد مجموعه ايي آرام و با وقار از آدمهايي را پشت سر مي گذارم که به حقيقتي رسيده اند. در حقيقتي در محبتي کامل شده اند، بر اساس آنچه که به آن اعتقاد داشته اند درست يا غلط زندگي کرده اند و حالا در گوشه ايي سبز آرام گرفته اند. و اين منم که اول راهم من که هنوز براي رفتن کامل نشده ام. فکر مي کنم باشد که خداوند، فلک، طبيعت، شام تاريک من را سحر کند.
0 Comments:
Post a Comment
<< Home