سی خرداد و پایان همه آزادیها و کشتار نسل فدا
سی خرداد و پایان همه آزادیها و کشتار نسل فدا
روزهای قبل از 30 خرداد ایران در تب و تاب ویژه ای قرار داشت. همه در تلاش برای حفظ آخرین نشانه های انقلاب بودند. از 25 خرداد شرایط ملتهب شده بود ومیلیشیا با تمام توان خویش برای حفظ آزادی ها کوشا ودر مقابل تمام ضرب وشتمی که از طرف باصطلاح «حزب اله» می شد، ایستادگی می کردند. تعدادی از آنانی که برای انجام مسئولیت های انقلابی شان بطور جمعی فعالیت کرده و از امکانات مردمی استفاده می کردند، مدتی در خانه ما مشغول انجام وظیفه بودند و من با جان ودل آنها را کمک می کردم. از طریق آنها مطلع شدم که سازمان اعلا م تظاهرات مسالمت آمیز کرده است. و این تظاهرات حدود ساعت 12 ظهر روز سی خرداد بایستی که شروع می شد. آنشب خیلی ملتهب بودم. به تمام اقوام و افرادی که به آنها دسترسی داشتم اطلاع دادم. همراه با دختران وپسران فامیل از کوچک و بزرگ، پیروجوان همگی تصمیم گرفتیم که در تظاهرات فردا به هر شکلی که شده شرکت کنیم. ما که خود در تمام مراحل درگیری ها با بغض در گلو مانده امان بطور روزانه با پاسدارن شب درگیر بودیم، ما که میتینگ امجدیه و 4 خرداد خزانه را از سر گذرانده بودیم، ریسک هر نوع خطر را به جان خریده و آماده شدیم و با هم قرار هایمان را گذاشتیم. ما همگی هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران بودیم و بنا به مسئولیت ملی وانسانی خود بایستی در آن تظاهرات شرکت می کردیم.
از اولین خیابان که گذشتیم اوضاع متشنج بود ولی گفته شده بود که از هر نوع درگیری پرهیز کرده وخود را به محل تجمع برسانیم.
30 خرداد روز رویاروئی دو تفکر، روزاعتراض علیه اختناق، روز به نمایش گذاشتن چهره واقعی دجالان و مرتجعین و روزی بود که آخرین نشانه های آزادی به مسلخ برده میشد.
بله روز پرپرشدن پرندگان سبک بال رهائی خلق و بالاخره روزی بود که نیروهای پیشتاز یک ملت علیه دجالان بپا خواسته بودند.
روز نسل فدا فرا رسیده بود. نسلی که با تمام توش وتوانش به میدان مبارزه می آمد و همه مرزهای مقاومت در مقابل دژخیمان را در می نوردید.
نسل فدا تصمیمش را گرفته بود و عهد بسته بود که به مردم قهرمانش وفادار باشد و در این مسیر از هیچ چیز فروگذاری نکند.
قبل از آنکه به خیابان انقلاب برسیم مردم بطور دسته های 20 -10 نفره و با انسجام به سمت محل تجمع در حرکت بودند.
فضای عجیبی بود. با اینکه آمادگی کامل داشتم ولی دل شوره بدی در جانم بود. تصور آنکه پاسداران شب چه بلائی بر سر مردم خواهند آورد ما را نگران می کرد در عین حال هر نوع خطر را به جان خریده وحرکت کردیم. براستی چه کسی فکر می کرد که دجال دست به آن جنایات بزند. ولی در مقابل نمی دانست که این نسل فدا از پای نخواهد نشست.
بالاخره به خیابان انقلاب رسیدم، تا چشم کار می کرد جمعیت بود و واقعا که جای سوزن انداختن نبود. جمعیت هر لحظه بیشتر وبیشتر می شد.
در راه خانواده ام را گم کردم. اما چه تفاوتی میکرد همه تظاهر کنندگان مثل خانواده ام بودند.
تظاهر کنندگان آنروز شعارها ی " مرگ بر بهشتی ، تنها ره رهائی راه مجاهدین است، مرگ بر ارتجاع، حزب چماق بدستان باید بره گورستان" و از این قبیل شعارها را با هم سر می دادند.
روی پل حافظ رسید م نگاهی به اطراف وپشت سرم انداختم، باور نکردنی بود، انگار همه مردم ایران در آنجا جمع بودند. سازماندهی آن جمعیت و درآن مدت کوتاه، فقط از عهده سازمان مجاهدین بر می آمد که دارای یک پایگاه گسترده مردمی بود.
واقعا قابل تحسین بود. در آن شرایط که بخاطر فروش یک نشریه چشم در می آوردند ویا میز کتاب هایشان را با مار انداختن به جان آنها و یا با فحاشی و حمله های وحشیانه به دختران وپسران جوان، که من خود حد اقل شاهد صد نمونه از آن را بودم ، برگزاری یک چنین حرکت بزرگی آن هم در آن ابعاد, کاری خارق العاده و خارج از تصور بود.
بعد از تحمل همه نوع آزار وشکنجه روزانه بعد از انقلاب بهمن تا آنروز سازمان فقط 50 زخمی وشهید غیر رسمی داشت.
30 خرداد سر فصل جدید و روز تعيین تکلیف فرا رسیده بود، آنان که در آن مدت حتی بخاطر فروش نشریه کتک ها و بی حرمتی های فراوانی را تحمل کرده بودند، بی صبرانه منتظر این روز بودند.
به دلیل ازدهام فراوان حرکت به کندی انجام می شد. در حال پائین آمدن از پل بودیم. دیدن آن جمعیت با آن شور وصف ناپذیر باور نکردنی بود.
ساعت حدود 4 بعد از ظهر شده بود و جمعیت در گرماگرم شعار دادن بودند که به یکباره صفیرشلیک گلوله های پاسداران شب وظلمت وبعد هم حمله ناجوانمردانه آنان با وسائلی از قبیل کارد موکت بری به تظاهرکنندگان، که من خود شاهد آن بودم ، تظاهرات مسالمت آمیز را وارد شرایط جدیدی کرد.
تظاهرات شکل دیگری به خود گرفت صدای جیغ و فریاد میلیشیا که از خود دفاع می کردند از هر سو شنیده میشد. ولی آن دشمنان خلق کمر به نابودی نسل فدا بسته بودند. آخر امام دجالان اعلام شلیک و دستور کشتن پرستو های آزادی را داده بود.
تظاهرات از هر سو به خاک و خون کشیده میشد. افرادی که در سنین مختلف بودند سراسیمه به هر طرف در حال دویدن بودند. بچه های کوچک به دست جلادان این طرف وآن طرف پرتاب می شدند. پدران ومادران سالخورده در هم پیچیده شده وحرکت را کند کرده بودند.ناگهان پسر6 ساله ام را که در جمعیت گم کرده بودم را از دور بر روی شانه زن عمویش دیدم اما بدیل شلوغی و فضای ملتهب بعد از چند لحظه از نظرم محو شدند. در پائین پل پاسداران شب با مجوزاستفاده از سلاح گرم به جان مردم افتاده و آنان را کشته و یا به شدت زخمی میکردند.چیزی که خیلی بچشم می خورد حفاظت و نگرانی مردان و نو جوانان میلیشیا نسبت به زنان و دختران جوان بود.
آنها برای نجات زنان و دختران حاضر در صحنه خود را به طور جدی در معرض خطر مرگ قرارمی دادند.
جمعیت تظاهر کننده سعی می کردند که زخمی ها را کمک کند. پس از لحظاتی صدای آمبولانسها از لابلای صدای گلوله ها به گوش رسید و آمبولانسها به سرعت افراد زخمی را به جای بیمارستان به زندان منتقل می کردند تا قبل از پرسیدن نامشان آنها را در ساعتهای بعد به جوخه های اعدام بسپارند.
دریک لحظه که می خواستم به یکی از زخمی ها که غرق در خون بود کمک کنم، نگاهم به خیابان افتاد. روی زمین مقدار زیادی عینک وکفش ولباس و کابشن و روسری ریخته بود که صاحبانشان امروز در زیر خروار ها خاک آرامیده اند اما در قلب ما همواره زنده خواهند بود.
همه چیز در آن لحظات در اوج بود. هم فداکاری و ایثار برای نجات دیگران و هم شقاوت و بیرحمی جلادانی که کمر به نابودی جوانان آن مرز و بوم بسته بودند. جنگی نابرابر و در اوج شقاوت.
در آن لحظه من همراه جمعی دیگر به خانه ای كه در نزدیکي میدان فردوسی بود رفته و پناه گرفتیم. تعدادمان به 25 نفر می رسید. همه پریشان با لباسهای پاره و گاها بدون کفش و سروصورت زخمی داشتند.
صاحبخانه به ما لباس داد و گفت در صورتی که پاسداران حمله کردند شما اینجا مهمان بودید و محمل را درست کردیم تا بتواند ما را به موقع از مهلکه در ببرد.
تقریبا به حالت عادی تری در آمده بودیم. بهر حال قبل از اینکه پاسدارن فرصتی پیدا کرده و به خانه گردی بپردازد ، از تاریکی شب استفاده کرده و هر کدام خودرا از خانه به خیابان وبا مشکلات فراوان به خیابان اصلی رساندیم.
چه غروب غمگینی بود. انگار زمین و زمان از خون بناحق ریخته شده تعداد کثیری از جوانان ایران, غم گرفته بود.
ولی مردم حداکثر کمک را می کردند. بله کمکهای مردمی را با هیچ کلمه ای نمی توان بیان کرد. واقعا که خلق قهرمان ایران مهربان ترین و از خود گذشته ترین هستند و در این مسیر از همه چیز خود گذشته واین را درعمل ثابت کرده اند.
بالاخره بعد از چند ساعت به خانه رسیدم هوا تاریک شده بود. انگار که آسمان در حال گریستن بود.
هنوز همه افراد خانواده ام به خانه بر نگشته بودند با نگرانی فراوان منتظر شدم. فکر نمی کردم که برگردند با خودم قرار بعدی را مرور می کردم که در صورتی که دستگیر شده باشند چه باید کرد.
تمام ذهنم مشغول آن صحنه ها بود واز نظر می گذراندم. زمان به کندی می گذشت. در واقع فقط زنده ماندن و دستگیر نشدن آنان یک شانس بود. خوشبختانه آنان تا صبح یکی یکی وبا ظاهرهایی نا مناسب وزخمی و خون آلود به خانه برگشتند.
روزهای سخت وتاریک و اختناق در تمامیتش آغاز شده بود. از آنروز ایران آبستن حوادث شومی بود.
وای که چه سخت بود شبهای بعد از 30 خرداد. دلم می خواست که اصلا شب نمی شد، چرا که هر شب شاهد اعلام نام فرشتگان آزادی آنهم در ابعادی وحشتناک بودیم. 100 ،200 یا 300 اعدامی در روزنامه ها اعلام میشد.
آنها همه انسان بودند.
آنها همه انسان بودند و صحبت از پژمردن یک برگ نبود که خمینی جلاد این ضحاک بزرگ قرن کمر به بیابان کردن جنگل بسته بود.
واقعا در آن روزها آرزو می کردم که زنده نمی بودم وآن شرایط را نمی دیدم. باور نکردنی بود آخربه کدامین گناه دختران وپسران آن مرز و بوم باید پرپر می شدند.
هر شب تعدادی از بهترین دوستانم آنها که تا چند یا چندین روز قبل با هم کار می کردیم، حالا اسمشان را در روزنامه به اتهام محارب با خدا ودشمنان اسلام و از این قبیل صفاتی که شایسته و بایسته آخوندهای زالو صفت بود، باید می خواندم.
وای که چه شبهای سیاهی بود. به کدامین گناه یک گلستان نه! یک باغ از هزاران و ده هاهزار غنچه های ایران قبل از شکفتن به دست جلادان پژمرده و برای همیشه خاموش شدند؟
از آن زمان به بعد دیگر هیچ وقت بطور واقعی نخندیدم و هیچ چیز برایم لذتی نداشته و فکرمی کنم همه آنهائیکه شاهد این فجایع بوده اند هم حال مرا داشته باشند.
اما شب پرستان باید بدانند که خورشید در حال درخشیدن است و به دجالان باید گفت که هر ترفندی که داشتید را بکار بستید، ولی این نسل عزم خود را جزم کرده و تصمیم دارد که ایرانش را آزاد کند و شما مرتجعین زمان را به زباله دان تاریخ می فرستد. یقین داشته باشید که آن روز دیر نیست و از هم اکنون ناقوس مرگتان به گوش میرسد.
با درود بی پایان به شهدای 30 خرداد
راهشان پر رهرو باد.
سارا ابوالحسنی ( آذر) 29 خرداد 1385 azar_sara7@yahoo.com
روزهای قبل از 30 خرداد ایران در تب و تاب ویژه ای قرار داشت. همه در تلاش برای حفظ آخرین نشانه های انقلاب بودند. از 25 خرداد شرایط ملتهب شده بود ومیلیشیا با تمام توان خویش برای حفظ آزادی ها کوشا ودر مقابل تمام ضرب وشتمی که از طرف باصطلاح «حزب اله» می شد، ایستادگی می کردند. تعدادی از آنانی که برای انجام مسئولیت های انقلابی شان بطور جمعی فعالیت کرده و از امکانات مردمی استفاده می کردند، مدتی در خانه ما مشغول انجام وظیفه بودند و من با جان ودل آنها را کمک می کردم. از طریق آنها مطلع شدم که سازمان اعلا م تظاهرات مسالمت آمیز کرده است. و این تظاهرات حدود ساعت 12 ظهر روز سی خرداد بایستی که شروع می شد. آنشب خیلی ملتهب بودم. به تمام اقوام و افرادی که به آنها دسترسی داشتم اطلاع دادم. همراه با دختران وپسران فامیل از کوچک و بزرگ، پیروجوان همگی تصمیم گرفتیم که در تظاهرات فردا به هر شکلی که شده شرکت کنیم. ما که خود در تمام مراحل درگیری ها با بغض در گلو مانده امان بطور روزانه با پاسدارن شب درگیر بودیم، ما که میتینگ امجدیه و 4 خرداد خزانه را از سر گذرانده بودیم، ریسک هر نوع خطر را به جان خریده و آماده شدیم و با هم قرار هایمان را گذاشتیم. ما همگی هواداران سازمان مجاهدین خلق ایران بودیم و بنا به مسئولیت ملی وانسانی خود بایستی در آن تظاهرات شرکت می کردیم.
از اولین خیابان که گذشتیم اوضاع متشنج بود ولی گفته شده بود که از هر نوع درگیری پرهیز کرده وخود را به محل تجمع برسانیم.
30 خرداد روز رویاروئی دو تفکر، روزاعتراض علیه اختناق، روز به نمایش گذاشتن چهره واقعی دجالان و مرتجعین و روزی بود که آخرین نشانه های آزادی به مسلخ برده میشد.
بله روز پرپرشدن پرندگان سبک بال رهائی خلق و بالاخره روزی بود که نیروهای پیشتاز یک ملت علیه دجالان بپا خواسته بودند.
روز نسل فدا فرا رسیده بود. نسلی که با تمام توش وتوانش به میدان مبارزه می آمد و همه مرزهای مقاومت در مقابل دژخیمان را در می نوردید.
نسل فدا تصمیمش را گرفته بود و عهد بسته بود که به مردم قهرمانش وفادار باشد و در این مسیر از هیچ چیز فروگذاری نکند.
قبل از آنکه به خیابان انقلاب برسیم مردم بطور دسته های 20 -10 نفره و با انسجام به سمت محل تجمع در حرکت بودند.
فضای عجیبی بود. با اینکه آمادگی کامل داشتم ولی دل شوره بدی در جانم بود. تصور آنکه پاسداران شب چه بلائی بر سر مردم خواهند آورد ما را نگران می کرد در عین حال هر نوع خطر را به جان خریده وحرکت کردیم. براستی چه کسی فکر می کرد که دجال دست به آن جنایات بزند. ولی در مقابل نمی دانست که این نسل فدا از پای نخواهد نشست.
بالاخره به خیابان انقلاب رسیدم، تا چشم کار می کرد جمعیت بود و واقعا که جای سوزن انداختن نبود. جمعیت هر لحظه بیشتر وبیشتر می شد.
در راه خانواده ام را گم کردم. اما چه تفاوتی میکرد همه تظاهر کنندگان مثل خانواده ام بودند.
تظاهر کنندگان آنروز شعارها ی " مرگ بر بهشتی ، تنها ره رهائی راه مجاهدین است، مرگ بر ارتجاع، حزب چماق بدستان باید بره گورستان" و از این قبیل شعارها را با هم سر می دادند.
روی پل حافظ رسید م نگاهی به اطراف وپشت سرم انداختم، باور نکردنی بود، انگار همه مردم ایران در آنجا جمع بودند. سازماندهی آن جمعیت و درآن مدت کوتاه، فقط از عهده سازمان مجاهدین بر می آمد که دارای یک پایگاه گسترده مردمی بود.
واقعا قابل تحسین بود. در آن شرایط که بخاطر فروش یک نشریه چشم در می آوردند ویا میز کتاب هایشان را با مار انداختن به جان آنها و یا با فحاشی و حمله های وحشیانه به دختران وپسران جوان، که من خود حد اقل شاهد صد نمونه از آن را بودم ، برگزاری یک چنین حرکت بزرگی آن هم در آن ابعاد, کاری خارق العاده و خارج از تصور بود.
بعد از تحمل همه نوع آزار وشکنجه روزانه بعد از انقلاب بهمن تا آنروز سازمان فقط 50 زخمی وشهید غیر رسمی داشت.
30 خرداد سر فصل جدید و روز تعيین تکلیف فرا رسیده بود، آنان که در آن مدت حتی بخاطر فروش نشریه کتک ها و بی حرمتی های فراوانی را تحمل کرده بودند، بی صبرانه منتظر این روز بودند.
به دلیل ازدهام فراوان حرکت به کندی انجام می شد. در حال پائین آمدن از پل بودیم. دیدن آن جمعیت با آن شور وصف ناپذیر باور نکردنی بود.
ساعت حدود 4 بعد از ظهر شده بود و جمعیت در گرماگرم شعار دادن بودند که به یکباره صفیرشلیک گلوله های پاسداران شب وظلمت وبعد هم حمله ناجوانمردانه آنان با وسائلی از قبیل کارد موکت بری به تظاهرکنندگان، که من خود شاهد آن بودم ، تظاهرات مسالمت آمیز را وارد شرایط جدیدی کرد.
تظاهرات شکل دیگری به خود گرفت صدای جیغ و فریاد میلیشیا که از خود دفاع می کردند از هر سو شنیده میشد. ولی آن دشمنان خلق کمر به نابودی نسل فدا بسته بودند. آخر امام دجالان اعلام شلیک و دستور کشتن پرستو های آزادی را داده بود.
تظاهرات از هر سو به خاک و خون کشیده میشد. افرادی که در سنین مختلف بودند سراسیمه به هر طرف در حال دویدن بودند. بچه های کوچک به دست جلادان این طرف وآن طرف پرتاب می شدند. پدران ومادران سالخورده در هم پیچیده شده وحرکت را کند کرده بودند.ناگهان پسر6 ساله ام را که در جمعیت گم کرده بودم را از دور بر روی شانه زن عمویش دیدم اما بدیل شلوغی و فضای ملتهب بعد از چند لحظه از نظرم محو شدند. در پائین پل پاسداران شب با مجوزاستفاده از سلاح گرم به جان مردم افتاده و آنان را کشته و یا به شدت زخمی میکردند.چیزی که خیلی بچشم می خورد حفاظت و نگرانی مردان و نو جوانان میلیشیا نسبت به زنان و دختران جوان بود.
آنها برای نجات زنان و دختران حاضر در صحنه خود را به طور جدی در معرض خطر مرگ قرارمی دادند.
جمعیت تظاهر کننده سعی می کردند که زخمی ها را کمک کند. پس از لحظاتی صدای آمبولانسها از لابلای صدای گلوله ها به گوش رسید و آمبولانسها به سرعت افراد زخمی را به جای بیمارستان به زندان منتقل می کردند تا قبل از پرسیدن نامشان آنها را در ساعتهای بعد به جوخه های اعدام بسپارند.
دریک لحظه که می خواستم به یکی از زخمی ها که غرق در خون بود کمک کنم، نگاهم به خیابان افتاد. روی زمین مقدار زیادی عینک وکفش ولباس و کابشن و روسری ریخته بود که صاحبانشان امروز در زیر خروار ها خاک آرامیده اند اما در قلب ما همواره زنده خواهند بود.
همه چیز در آن لحظات در اوج بود. هم فداکاری و ایثار برای نجات دیگران و هم شقاوت و بیرحمی جلادانی که کمر به نابودی جوانان آن مرز و بوم بسته بودند. جنگی نابرابر و در اوج شقاوت.
در آن لحظه من همراه جمعی دیگر به خانه ای كه در نزدیکي میدان فردوسی بود رفته و پناه گرفتیم. تعدادمان به 25 نفر می رسید. همه پریشان با لباسهای پاره و گاها بدون کفش و سروصورت زخمی داشتند.
صاحبخانه به ما لباس داد و گفت در صورتی که پاسداران حمله کردند شما اینجا مهمان بودید و محمل را درست کردیم تا بتواند ما را به موقع از مهلکه در ببرد.
تقریبا به حالت عادی تری در آمده بودیم. بهر حال قبل از اینکه پاسدارن فرصتی پیدا کرده و به خانه گردی بپردازد ، از تاریکی شب استفاده کرده و هر کدام خودرا از خانه به خیابان وبا مشکلات فراوان به خیابان اصلی رساندیم.
چه غروب غمگینی بود. انگار زمین و زمان از خون بناحق ریخته شده تعداد کثیری از جوانان ایران, غم گرفته بود.
ولی مردم حداکثر کمک را می کردند. بله کمکهای مردمی را با هیچ کلمه ای نمی توان بیان کرد. واقعا که خلق قهرمان ایران مهربان ترین و از خود گذشته ترین هستند و در این مسیر از همه چیز خود گذشته واین را درعمل ثابت کرده اند.
بالاخره بعد از چند ساعت به خانه رسیدم هوا تاریک شده بود. انگار که آسمان در حال گریستن بود.
هنوز همه افراد خانواده ام به خانه بر نگشته بودند با نگرانی فراوان منتظر شدم. فکر نمی کردم که برگردند با خودم قرار بعدی را مرور می کردم که در صورتی که دستگیر شده باشند چه باید کرد.
تمام ذهنم مشغول آن صحنه ها بود واز نظر می گذراندم. زمان به کندی می گذشت. در واقع فقط زنده ماندن و دستگیر نشدن آنان یک شانس بود. خوشبختانه آنان تا صبح یکی یکی وبا ظاهرهایی نا مناسب وزخمی و خون آلود به خانه برگشتند.
روزهای سخت وتاریک و اختناق در تمامیتش آغاز شده بود. از آنروز ایران آبستن حوادث شومی بود.
وای که چه سخت بود شبهای بعد از 30 خرداد. دلم می خواست که اصلا شب نمی شد، چرا که هر شب شاهد اعلام نام فرشتگان آزادی آنهم در ابعادی وحشتناک بودیم. 100 ،200 یا 300 اعدامی در روزنامه ها اعلام میشد.
آنها همه انسان بودند.
آنها همه انسان بودند و صحبت از پژمردن یک برگ نبود که خمینی جلاد این ضحاک بزرگ قرن کمر به بیابان کردن جنگل بسته بود.
واقعا در آن روزها آرزو می کردم که زنده نمی بودم وآن شرایط را نمی دیدم. باور نکردنی بود آخربه کدامین گناه دختران وپسران آن مرز و بوم باید پرپر می شدند.
هر شب تعدادی از بهترین دوستانم آنها که تا چند یا چندین روز قبل با هم کار می کردیم، حالا اسمشان را در روزنامه به اتهام محارب با خدا ودشمنان اسلام و از این قبیل صفاتی که شایسته و بایسته آخوندهای زالو صفت بود، باید می خواندم.
وای که چه شبهای سیاهی بود. به کدامین گناه یک گلستان نه! یک باغ از هزاران و ده هاهزار غنچه های ایران قبل از شکفتن به دست جلادان پژمرده و برای همیشه خاموش شدند؟
از آن زمان به بعد دیگر هیچ وقت بطور واقعی نخندیدم و هیچ چیز برایم لذتی نداشته و فکرمی کنم همه آنهائیکه شاهد این فجایع بوده اند هم حال مرا داشته باشند.
اما شب پرستان باید بدانند که خورشید در حال درخشیدن است و به دجالان باید گفت که هر ترفندی که داشتید را بکار بستید، ولی این نسل عزم خود را جزم کرده و تصمیم دارد که ایرانش را آزاد کند و شما مرتجعین زمان را به زباله دان تاریخ می فرستد. یقین داشته باشید که آن روز دیر نیست و از هم اکنون ناقوس مرگتان به گوش میرسد.
با درود بی پایان به شهدای 30 خرداد
راهشان پر رهرو باد.
سارا ابوالحسنی ( آذر) 29 خرداد 1385 azar_sara7@yahoo.com
1 Comments:
Ba Arze Salam
Mikhastam az Khamome Sara Abolhasani az in Maghaleye shan ghadr dani konam.
Movafagh o piroz bashid
Sosan
Post a Comment
<< Home