اينهمه اصرار بر روشنفکری دينی چرا؟ ف. م. سخن
اينهمه اصرار بر روشنفکری دينی چرا؟ ف. م. سخن
چرا روشنفکران دينی اصرار دارند که روشنفکر دينی ناميده شوند و نه روشنفکر؟ چه محتوايی در روشنفکر دينی نهفته که روشنفکر ِ بدون پيشوند و پسوند آنرا فاقد است؟ اما سوال مهمتر اينست که فايدهی چنين بحثهايی اصولا چيست؟ اينهمه باريک شدن بر يک عبارت چه دردی از جامعهی ايران درمان میکند؟
«تقديم به روشنفکر ِ دربند، دکتر رامين جهانبگلو»
زمانی که دکتر جهانبگلو تمام استدلالهای خود را برای نفی اصطلاح روشنفکری دينی بيان میدارد و پرسشگر همچنان بر درستی اين اصطلاح اصرار میورزد، ايشان سوال میکند که اينهمه اصرار برای پذيرش اين اصطلاح برای چيست؟ اکنون ما هم اين سوال را مطرح میکنيم که چرا روشنفکران دينی اصرار دارند که روشنفکر دينی ناميده شوند و نه روشنفکر؟ چه محتوايی در روشنفکر دينی نهفته که روشنفکر ِ بدون پيشوند و پسوند آنرا فاقد است؟ اما سوال مهمتر اينست که فايدهی چنين بحثهايی اصولا چيست؟ اينهمه باريک شدن بر يک عبارت چه دردی از جامعهی ايران درمان میکند؟ اين که اهل انديشه با باريکبينی به تحليل حرفهای جهانبگلو میپردازند به نظر من نشانهی اهميت آن است والا در اين عصر ِ زمختیهای سياسی و برخوردهای خشن قرون وسطايی، پرداختن به چنين مباحثی میتوانست تفنن ذهنی مُشتی آدم بیکار به حساب آيد که به قول آقای احمد فعال دنبال "تفرج اشرافمنشانه" هستند. قطعا چنين نيست و ما هم قصد نداريم وارد بحثی شويم که نتيجهی اجتماعی مشخصی بر آن مترتب نيست. آنچه در اين مختصر میآيد به انگيزهی انتشار مقالات آقايان مسعود برجيان و احمد فعال است که در صحبتهای دکتر جهانبگلو دقيق شدهاند و از زوايای مختلف، اصطلاح روشنفکری دينی را مورد بررسی قرار دادهاند. لازم به ذکر است که غرض از نگارش اين مطلب، رو در رو شدن با طرفداران اصطلاح روشنفکری دينی و اثبات نادرستی اين اصطلاح نيست بل گسترش و يادآوری مبحثیست که –به اعتقاد اينجانب- علت اصلی بازداشت و شکنجهی جهانبگلو بوده است. انقلاب مخملين، انقلابیست که در اذهان متفکرين به وقوع میپيوندد و جهانبگلو بیترديد عامل چنين انقلابیست. اگر مجازات طرفداری از چنين انقلابی زندان و شکنجه است، بسياری از متفکران و انديشمندان ما بايد چنين مجازاتی را تحمل کنند. يکی از پايههای انقلاب مخملين در ذهن، همين جدا کردن واژهی دين از روشنفکریست که منشاء تحولات عميق در بينش انسانها خواهد شد.
***
آقای فعال در مقالهی خود که زير عنوان "روشنفکری دينی؟" در خبرنامهی گويا منتشر شده، مینويسند جبههای در مقابل روشنفکری دينی صفآرايی کرده که "نه ماهيت و نه وجود روشنفکری دينی را نمیتابند". من گُمان نمیکنم کسانی که با اصطلاح روشنفکری دينی مخالفند و در آن تناقض ذاتی میبينند، الزاما بخواهند وجود روشنفکری دينی را نفی کنند. جهانبگلو نيز وجود کسانی که خود را روشنفکر دينی مینامند به هيچ عنوان نفی نمیکند. من اصولا با چنين جبههگيریها که نيروهای فکری را مانند نيروهای نظامی رو در روی هم قرار میدهد مخالفام. نقد را با نفی نبايد يکسان گرفت. اهل انديشهی ما چنان حساس شدهاند که گاه نقد را با نفی همسان میپندارند. اما اين که اين اصطلاح به لحاظ ماهوی مشکل دارد دليل بر نفی اشخاصی که خود را به آن موسوم میکنند نيست. در روشنفکر بودن اين اشخاص ترديدی نيست؛ در ديندار بودن اين اشخاص ترديدی نيست؛ در تحولخواهی و اعتراضشان نيز ترديدی نيست؛ اما بر سر درستی اين اصطلاح ترديد جدی هست. اين ترديد از کجا ناشی میشود؟ متفکران بايد بکوشند پاسخی درخور برای آن بيابند.
***
میگوييم ما روشنفکر دينی هستيم. با اين اصطلاح چنان عجين شدهايم که باور داريم هر کسی که با آن برخورد میکند همان معنايی را اراده میکند که ما میکنيم حال آنکه چنين نيست. کافیست اين اصطلاح را به يکی از زبانهای خارجی ترجمه کنيم و آن را در اختيار خوانندهی غير ايرانی قرار دهيم، نهايت ِ چيزی که از آن درک خواهد کرد، انتلکتوئلیست که به دينی معتقد است. او در اين واژه، چهرهی اعتراض درونْدينی نخواهد ديد؛ او در اين واژه مارتين لوتری کشف نخواهد کرد. اما ايرانيان اهل فرهنگ با شنيدن اين واژه، چهرهی شريعتی را پيش چشم میآورند؛ چهرهی سروش را؛ چهرهی مهندس بازرگان را؛ چهرهی کسانی که امروز خود را اصلاحطلب و تحولخواه مینامند؛ چهرهی همهی آنهايی که به قول برجيان "طبيبانه و دلسوزانه در دين نظر میکنند". اينها کسانی هستند که چون دين را از دريچهی قرائت رسمی نگاه نمیکنند، روشنفکر دينی ناميده میشوند. اما کدام دين و کدام قرائت رسمی؟ دين در معنای عام يا دين در معنای اسلام؟ آن هم اسلام شيعه؛ آن هم اسلام شيعهی حوزهی علميهی قم؛ آن هم اسلام شيعهی حوزهی علميهی قم ِ فلان آيتاللهالعظمی؟ میبينيم که در اين تعريف، مثلا حضرت آيتاللهالعظمی منتظری در شمار روشنفکران دينی قرار میگيرد و ديگری در رديف متحجران و خشکمذهبان. ما از روشنفکر دينی چنين تصويری در ذهن داريم؛ همانها که آقای فعال در چند جا از مقالهشان میگويند "بيش از روشنفکران سکولار باورهای خود را به تيغ شک زير جراحی میبرند". هر چه اين جراحی عميقتر باشد، آن شخص، روشنفکر ِ دينی ِ راديکالتری میشود. اما واقعيت اينست که وظيفهی روشنفکر، جراحی باورهای دينی نيست و اگر هم در گوشهای چنين جراحیئی صورت گيرد، تنها بخش کوچکی از کار بزرگیست که روشنفکری نام دارد؛ همان کاری که بابک احمدی در کتاب خودش –"کار روشنفکری"- توضيح داده و ما آن را در اينجا تکرار نمیکنيم.
اما از چه زمان ضرورت ترکيب روشنفکری و دين به وجود آمده است؟ میتوان سالهای پيش از انقلاب مشروطيت را مبداء شکل گرفتن هستهی اوليهی روشنفکری دينی به حساب آورد. آن جا که مرزهای کشور به روی مدرنيسم باز شد و شيفتگان بهت زدهی غرب ِ مدرن به کشور خود بازگشتند و شروع به تهاجم به بنيانهای کهن ملی و دينی کردند. سلولهای مدرن به لحاظ جوانی به سرعت تکثير شدند و به هستههای کهنسال، اما مقاوم ِ دين ِ سنتی و مفاخر ملی هجوم آوردند. اين سلولها بر اساس تز افرادی مانند آخوندزاده و تقیزاده قصد نابودی هر چه کهن بود داشتند، اما در ميانهی راه به دليل سخت جانی سنتها راه سازش و تعديل در پيش گرفتند. در اينجا بود که ترکيبهای متناقض –در زمينه های اجتماعی و سياسی و دينی و ادبی و غيره- رخ نشان دادند. مردم نمیتوانستند از چيزهای متضاد سنتی و مدرن چشم بپوشند به همين لحاظ پديدههای کهنه و نو را با هم مخلوط میکردند. در لايههای پَست ِ اجتماعی، کارهايی که از نظر دينی گناه به حساب میآمد انجام میدادند اما دينشان را هم از دست نمیدادند. اين تضاد و تناقض را برای خودشان حل کرده بودند حال آنکه تضاد و تناقض سر جای خودش بود ولی با آن کنار میآمدند. در لايههای بالاتر، سازش با اين تضادها به نوعی ديگر چهره مینماياند. در ادبيات دوران مشروطه و بعد از آن، صدها مورد پيوند ِ ناهمساز ِ کهنه و نو میبينيم. در سياست و دين اين ناهمسازی را نه تنها میبينيم بلکه با پوست و گوشت خود حس میکنيم. مثلا ديديم در همين دورهی بعد از انقلاب تودهایهايی را که مسلمان بودند و نمازشان ترک نمیشد. ماترياليسم ديالکتيک و ماترياليسم تاريخی بهراحتی میتوانست با سينهزنیهای عاشورا و مراسم عيد قربان و نماز روزههای ماه مبارک رمضان همنشينی کند؛ ايرادی در آن نمیديدند و کسی هم معترض نمیشد. خسرو گلسرخی را میديديم که به عنوان يک مارکسيست لنينيست از امام حسين (ع) به عنوان شهيد بزرگ خلقهای خاورميانه ياد میکرد. آيت الله طالقانی را میديديم که ميان اسلام با اقتصاديات مارکسيستی تضادی مشاهده نمیکرد . مهندس بازرگان را میديديم که ترموديناميک را در آيات قرآن جای میداد بی آنکه حس کند تضادی ميان اينها هست. امروز هم میبينيم که اکبر گنجی امام علی (ع) را بدون هيچ مشکلی در کنار کانت قرار میدهد و هيچ تعارضی حس نمیکند. نمونهها آنقدر زياد است که حتی نمیتوان آنها را فهرست کرد. تفاوت ميان اين گروه از روشنفکران دينی با امثال استاد محمد تقی جعفری و استاد مطهری و آقای طباطبايی در نسبتهای ترکيب سنت و مدرنيسم است. طيفی که در دوران قبل از انقلاب مثلا از دکتر شريعتی شروع میشد و به آيتالله مطهری خاتمه میيافت. اينها همه روشنفکر دينی بودند با تناسبی که عدهای از آنها را به روشنفکری و عدهای ديگر را به دين، بيشتر نزديک میکرد.
دکتر شريعتی شايد پيچيدهترين محصول اين ترکيب بود که جز دکتر سروش کسی تا به امروز نتوانسته است به او نزديک شود. استعداد شگفت او، در کنار هم نشاندن مقولات متضاد بود. اينگونه کنار هم نشاندن مارکسيسم و اگزيستانسياليسم و اسلام کار هر کسی نبود. شريعتی بازتاب کامل ترکيب متناقض روشنفکری دينی بود. او دايرهای بود که مربع میشد و مربعی بود که دايره میشد و انسانی که از دور به او نگاه میکرد ترکيب متناقض دايرهی مربع را مثل تصاوير سه بعدی میديد (و اصطلاح "مارکسيست اسلامی" با چنين نگرشی بود که خلق شد). او ترکيبی کامل بود که کسی نتوانست جانشينش شود. هر ترکيب کاملی هم البته زائدههای ناقص ژنتيکی خودش را دارد که امروز در اطرافمان اين زائدهها را به تعداد زياد مشاهده میکنيم.
اما روشنفکری دينی ِ امروز ابدا در اين سطوح مطرح نيست. روشنفکری دينی امروز امری کاملا سياسیست که فرق ميان طرفداران قرائت رسمی و غير رسمی دين از يکسو، و روشنفکران ديندار و سکولار را از سوی ديگر نشان میدهد (بماند که روشنفکران سکولار در اين معادله، روشنفکران بیدين انگاشته میشوند حال آنکه چنين فرضی مطلقا صحيح نيست). اگر روشنفکران دينی بخواهند جز دفاع از قرائت دينیشان به کار واقعی روشنفکری بپردازند بدون ترديد اين تضاد مانع از پيشرفتشان خواهد شد. اگر اين روشنفکران عمری طولانی داشته باشند، تجربه زندگی و تناقضهای درونی، موجب خواهد شد تا در سنين پيری به اين سو، يا آن سو درغلتند. اين دوران ِ گذار ِ فردی نمیتواند مدتی طولانی دوام يابد و انسان بايد تکليف خود را با خود روشن کند. در حالت غيرفردی و عمومی نيز اين امر تابع دوران فعلی يعنی قرن چهاردهم – پانزدهم هجریست. در يکی دو قرن آينده اين ترکيب قطعا پالودهتر و شفافتر خواهد شد و به محض فروپاشيدن بنيانهای سياسی که چنين ترکيبی را الزامی ساختهاند، آن هم شکل و نام ديگری به خود خواهد گرفت. کاری که امثال جهانبگلو خواهان انجام آن هستند، جراحی پيش از موقع اين ترکيب و جداسازی تصنعی آن است که طبعا با مقاومت مواجه میشود. با اين حال نبايد نااميد شد، چرا که زمان خود بهترين جراحهاست.
[وبلاگ ف. م. سخن]
چرا روشنفکران دينی اصرار دارند که روشنفکر دينی ناميده شوند و نه روشنفکر؟ چه محتوايی در روشنفکر دينی نهفته که روشنفکر ِ بدون پيشوند و پسوند آنرا فاقد است؟ اما سوال مهمتر اينست که فايدهی چنين بحثهايی اصولا چيست؟ اينهمه باريک شدن بر يک عبارت چه دردی از جامعهی ايران درمان میکند؟
«تقديم به روشنفکر ِ دربند، دکتر رامين جهانبگلو»
زمانی که دکتر جهانبگلو تمام استدلالهای خود را برای نفی اصطلاح روشنفکری دينی بيان میدارد و پرسشگر همچنان بر درستی اين اصطلاح اصرار میورزد، ايشان سوال میکند که اينهمه اصرار برای پذيرش اين اصطلاح برای چيست؟ اکنون ما هم اين سوال را مطرح میکنيم که چرا روشنفکران دينی اصرار دارند که روشنفکر دينی ناميده شوند و نه روشنفکر؟ چه محتوايی در روشنفکر دينی نهفته که روشنفکر ِ بدون پيشوند و پسوند آنرا فاقد است؟ اما سوال مهمتر اينست که فايدهی چنين بحثهايی اصولا چيست؟ اينهمه باريک شدن بر يک عبارت چه دردی از جامعهی ايران درمان میکند؟ اين که اهل انديشه با باريکبينی به تحليل حرفهای جهانبگلو میپردازند به نظر من نشانهی اهميت آن است والا در اين عصر ِ زمختیهای سياسی و برخوردهای خشن قرون وسطايی، پرداختن به چنين مباحثی میتوانست تفنن ذهنی مُشتی آدم بیکار به حساب آيد که به قول آقای احمد فعال دنبال "تفرج اشرافمنشانه" هستند. قطعا چنين نيست و ما هم قصد نداريم وارد بحثی شويم که نتيجهی اجتماعی مشخصی بر آن مترتب نيست. آنچه در اين مختصر میآيد به انگيزهی انتشار مقالات آقايان مسعود برجيان و احمد فعال است که در صحبتهای دکتر جهانبگلو دقيق شدهاند و از زوايای مختلف، اصطلاح روشنفکری دينی را مورد بررسی قرار دادهاند. لازم به ذکر است که غرض از نگارش اين مطلب، رو در رو شدن با طرفداران اصطلاح روشنفکری دينی و اثبات نادرستی اين اصطلاح نيست بل گسترش و يادآوری مبحثیست که –به اعتقاد اينجانب- علت اصلی بازداشت و شکنجهی جهانبگلو بوده است. انقلاب مخملين، انقلابیست که در اذهان متفکرين به وقوع میپيوندد و جهانبگلو بیترديد عامل چنين انقلابیست. اگر مجازات طرفداری از چنين انقلابی زندان و شکنجه است، بسياری از متفکران و انديشمندان ما بايد چنين مجازاتی را تحمل کنند. يکی از پايههای انقلاب مخملين در ذهن، همين جدا کردن واژهی دين از روشنفکریست که منشاء تحولات عميق در بينش انسانها خواهد شد.
***
آقای فعال در مقالهی خود که زير عنوان "روشنفکری دينی؟" در خبرنامهی گويا منتشر شده، مینويسند جبههای در مقابل روشنفکری دينی صفآرايی کرده که "نه ماهيت و نه وجود روشنفکری دينی را نمیتابند". من گُمان نمیکنم کسانی که با اصطلاح روشنفکری دينی مخالفند و در آن تناقض ذاتی میبينند، الزاما بخواهند وجود روشنفکری دينی را نفی کنند. جهانبگلو نيز وجود کسانی که خود را روشنفکر دينی مینامند به هيچ عنوان نفی نمیکند. من اصولا با چنين جبههگيریها که نيروهای فکری را مانند نيروهای نظامی رو در روی هم قرار میدهد مخالفام. نقد را با نفی نبايد يکسان گرفت. اهل انديشهی ما چنان حساس شدهاند که گاه نقد را با نفی همسان میپندارند. اما اين که اين اصطلاح به لحاظ ماهوی مشکل دارد دليل بر نفی اشخاصی که خود را به آن موسوم میکنند نيست. در روشنفکر بودن اين اشخاص ترديدی نيست؛ در ديندار بودن اين اشخاص ترديدی نيست؛ در تحولخواهی و اعتراضشان نيز ترديدی نيست؛ اما بر سر درستی اين اصطلاح ترديد جدی هست. اين ترديد از کجا ناشی میشود؟ متفکران بايد بکوشند پاسخی درخور برای آن بيابند.
***
میگوييم ما روشنفکر دينی هستيم. با اين اصطلاح چنان عجين شدهايم که باور داريم هر کسی که با آن برخورد میکند همان معنايی را اراده میکند که ما میکنيم حال آنکه چنين نيست. کافیست اين اصطلاح را به يکی از زبانهای خارجی ترجمه کنيم و آن را در اختيار خوانندهی غير ايرانی قرار دهيم، نهايت ِ چيزی که از آن درک خواهد کرد، انتلکتوئلیست که به دينی معتقد است. او در اين واژه، چهرهی اعتراض درونْدينی نخواهد ديد؛ او در اين واژه مارتين لوتری کشف نخواهد کرد. اما ايرانيان اهل فرهنگ با شنيدن اين واژه، چهرهی شريعتی را پيش چشم میآورند؛ چهرهی سروش را؛ چهرهی مهندس بازرگان را؛ چهرهی کسانی که امروز خود را اصلاحطلب و تحولخواه مینامند؛ چهرهی همهی آنهايی که به قول برجيان "طبيبانه و دلسوزانه در دين نظر میکنند". اينها کسانی هستند که چون دين را از دريچهی قرائت رسمی نگاه نمیکنند، روشنفکر دينی ناميده میشوند. اما کدام دين و کدام قرائت رسمی؟ دين در معنای عام يا دين در معنای اسلام؟ آن هم اسلام شيعه؛ آن هم اسلام شيعهی حوزهی علميهی قم؛ آن هم اسلام شيعهی حوزهی علميهی قم ِ فلان آيتاللهالعظمی؟ میبينيم که در اين تعريف، مثلا حضرت آيتاللهالعظمی منتظری در شمار روشنفکران دينی قرار میگيرد و ديگری در رديف متحجران و خشکمذهبان. ما از روشنفکر دينی چنين تصويری در ذهن داريم؛ همانها که آقای فعال در چند جا از مقالهشان میگويند "بيش از روشنفکران سکولار باورهای خود را به تيغ شک زير جراحی میبرند". هر چه اين جراحی عميقتر باشد، آن شخص، روشنفکر ِ دينی ِ راديکالتری میشود. اما واقعيت اينست که وظيفهی روشنفکر، جراحی باورهای دينی نيست و اگر هم در گوشهای چنين جراحیئی صورت گيرد، تنها بخش کوچکی از کار بزرگیست که روشنفکری نام دارد؛ همان کاری که بابک احمدی در کتاب خودش –"کار روشنفکری"- توضيح داده و ما آن را در اينجا تکرار نمیکنيم.
اما از چه زمان ضرورت ترکيب روشنفکری و دين به وجود آمده است؟ میتوان سالهای پيش از انقلاب مشروطيت را مبداء شکل گرفتن هستهی اوليهی روشنفکری دينی به حساب آورد. آن جا که مرزهای کشور به روی مدرنيسم باز شد و شيفتگان بهت زدهی غرب ِ مدرن به کشور خود بازگشتند و شروع به تهاجم به بنيانهای کهن ملی و دينی کردند. سلولهای مدرن به لحاظ جوانی به سرعت تکثير شدند و به هستههای کهنسال، اما مقاوم ِ دين ِ سنتی و مفاخر ملی هجوم آوردند. اين سلولها بر اساس تز افرادی مانند آخوندزاده و تقیزاده قصد نابودی هر چه کهن بود داشتند، اما در ميانهی راه به دليل سخت جانی سنتها راه سازش و تعديل در پيش گرفتند. در اينجا بود که ترکيبهای متناقض –در زمينه های اجتماعی و سياسی و دينی و ادبی و غيره- رخ نشان دادند. مردم نمیتوانستند از چيزهای متضاد سنتی و مدرن چشم بپوشند به همين لحاظ پديدههای کهنه و نو را با هم مخلوط میکردند. در لايههای پَست ِ اجتماعی، کارهايی که از نظر دينی گناه به حساب میآمد انجام میدادند اما دينشان را هم از دست نمیدادند. اين تضاد و تناقض را برای خودشان حل کرده بودند حال آنکه تضاد و تناقض سر جای خودش بود ولی با آن کنار میآمدند. در لايههای بالاتر، سازش با اين تضادها به نوعی ديگر چهره مینماياند. در ادبيات دوران مشروطه و بعد از آن، صدها مورد پيوند ِ ناهمساز ِ کهنه و نو میبينيم. در سياست و دين اين ناهمسازی را نه تنها میبينيم بلکه با پوست و گوشت خود حس میکنيم. مثلا ديديم در همين دورهی بعد از انقلاب تودهایهايی را که مسلمان بودند و نمازشان ترک نمیشد. ماترياليسم ديالکتيک و ماترياليسم تاريخی بهراحتی میتوانست با سينهزنیهای عاشورا و مراسم عيد قربان و نماز روزههای ماه مبارک رمضان همنشينی کند؛ ايرادی در آن نمیديدند و کسی هم معترض نمیشد. خسرو گلسرخی را میديديم که به عنوان يک مارکسيست لنينيست از امام حسين (ع) به عنوان شهيد بزرگ خلقهای خاورميانه ياد میکرد. آيت الله طالقانی را میديديم که ميان اسلام با اقتصاديات مارکسيستی تضادی مشاهده نمیکرد . مهندس بازرگان را میديديم که ترموديناميک را در آيات قرآن جای میداد بی آنکه حس کند تضادی ميان اينها هست. امروز هم میبينيم که اکبر گنجی امام علی (ع) را بدون هيچ مشکلی در کنار کانت قرار میدهد و هيچ تعارضی حس نمیکند. نمونهها آنقدر زياد است که حتی نمیتوان آنها را فهرست کرد. تفاوت ميان اين گروه از روشنفکران دينی با امثال استاد محمد تقی جعفری و استاد مطهری و آقای طباطبايی در نسبتهای ترکيب سنت و مدرنيسم است. طيفی که در دوران قبل از انقلاب مثلا از دکتر شريعتی شروع میشد و به آيتالله مطهری خاتمه میيافت. اينها همه روشنفکر دينی بودند با تناسبی که عدهای از آنها را به روشنفکری و عدهای ديگر را به دين، بيشتر نزديک میکرد.
دکتر شريعتی شايد پيچيدهترين محصول اين ترکيب بود که جز دکتر سروش کسی تا به امروز نتوانسته است به او نزديک شود. استعداد شگفت او، در کنار هم نشاندن مقولات متضاد بود. اينگونه کنار هم نشاندن مارکسيسم و اگزيستانسياليسم و اسلام کار هر کسی نبود. شريعتی بازتاب کامل ترکيب متناقض روشنفکری دينی بود. او دايرهای بود که مربع میشد و مربعی بود که دايره میشد و انسانی که از دور به او نگاه میکرد ترکيب متناقض دايرهی مربع را مثل تصاوير سه بعدی میديد (و اصطلاح "مارکسيست اسلامی" با چنين نگرشی بود که خلق شد). او ترکيبی کامل بود که کسی نتوانست جانشينش شود. هر ترکيب کاملی هم البته زائدههای ناقص ژنتيکی خودش را دارد که امروز در اطرافمان اين زائدهها را به تعداد زياد مشاهده میکنيم.
اما روشنفکری دينی ِ امروز ابدا در اين سطوح مطرح نيست. روشنفکری دينی امروز امری کاملا سياسیست که فرق ميان طرفداران قرائت رسمی و غير رسمی دين از يکسو، و روشنفکران ديندار و سکولار را از سوی ديگر نشان میدهد (بماند که روشنفکران سکولار در اين معادله، روشنفکران بیدين انگاشته میشوند حال آنکه چنين فرضی مطلقا صحيح نيست). اگر روشنفکران دينی بخواهند جز دفاع از قرائت دينیشان به کار واقعی روشنفکری بپردازند بدون ترديد اين تضاد مانع از پيشرفتشان خواهد شد. اگر اين روشنفکران عمری طولانی داشته باشند، تجربه زندگی و تناقضهای درونی، موجب خواهد شد تا در سنين پيری به اين سو، يا آن سو درغلتند. اين دوران ِ گذار ِ فردی نمیتواند مدتی طولانی دوام يابد و انسان بايد تکليف خود را با خود روشن کند. در حالت غيرفردی و عمومی نيز اين امر تابع دوران فعلی يعنی قرن چهاردهم – پانزدهم هجریست. در يکی دو قرن آينده اين ترکيب قطعا پالودهتر و شفافتر خواهد شد و به محض فروپاشيدن بنيانهای سياسی که چنين ترکيبی را الزامی ساختهاند، آن هم شکل و نام ديگری به خود خواهد گرفت. کاری که امثال جهانبگلو خواهان انجام آن هستند، جراحی پيش از موقع اين ترکيب و جداسازی تصنعی آن است که طبعا با مقاومت مواجه میشود. با اين حال نبايد نااميد شد، چرا که زمان خود بهترين جراحهاست.
[وبلاگ ف. م. سخن]
0 Comments:
Post a Comment
<< Home